اتوبوس
پسرک با عجله به سوی آنها دوید و فریاد زد: «آمد، آمد.» مردم با خوشحالی به طرفش دویدند. مسافران بلیتهایشان را به آقای راننده دادند و در حالی که از دیر آمدن اتوبوس شکایت میکردند، سوار شدند. اتوبوس، دیگر جایی نداشت. اما هر جوری بود سوارش شدند. اتوبوس حرکت کرد، اما هنوز یک متر نرفته بود که دوباره ایستاد و زنی را که با بچه کوچکش به طرف او میدوید سوار کرد. زن سوار شد، اتوبوس دوباره به راه افتاد.
اتوبوس با سرعت در حال حرکت بود، اما ناگهان ترمز شدیدی گرفت. جلوی اتوبوس ترافیک سنگینی بود. کمی جلوتر تصادف شده بود. صدای غرغر دانشآموزان و کارمندها بلند شده بود. بعضی از مسافرها پیاده شدند و دوان دوان به سمت مقصد خود رفتند. بالاخره بعد از نیم ساعت اتوبوس به راه افتاد. پس از این که از چند ایستگاه گذشت، باران شدیدی گرفت. در حال عبور از خیابان خلوتی بودند که راننده، اتوبوس را در کناری نگه داشت و اعلام کرد که برفپاککن اتوبوس خراب است و پنج دقیقه طول میکشد تا تعمیرش کند. مسافرها که دیگر خسته شده بودند، پیاده شدند. باران زیادی میبارید و آسمان وحشیانه میغرید. مسافران اتوبوس میخواستند سوار تاکسی شوند، اما هیچ ماشینی از آنجا نمیگذشت. راننده اتوبوس، با دیدن این وضع به مسافران گفت که سوار اتوبوس شوند تا زیر باران خیس نشوند. مسافرها سوار شدند و راننده مشغول تعمیر کردن برف پاک کن شد. بعد از چند دقیقه برفپاککن درست شد و اتوبوس حرکت کرد.
ایستگاهها پشت سر هم آمدند و مسافران هر ایستگاه پیاده شدند تا این که به ایستگاه آخر رسیدند و همه به غیر از پیرمردی پیاده شدند. راننده به طرف پیرمرد رفت. پیرمرد خواب بود. راننده به شانهاش زد و او را بیدار کرد. پیرمرد چشمهایش را باز کرد و گفت: «رسیدیم؟» راننده گفت: «بله.» پیرمرد گفت: «چهقدر زود!» راننده لبخندی زد و پیرمرد پیاده شد.
شیرین جعفری از تهران
تصویرگری: فاطمه یوسفیان،خبرنگار جوان، تهران
جملة داستانی
نقش جمله در یک متن رساندن پیام به خواننده است. هر متنی هم جملة خاص خودش را میطلبد. یک گزارش، یک مقاله یا یک داستان میتواند از نظر جملهبندی متفاوت باشد. در یک داستان خوب، نویسنده سعی میکند آنچه میخواهد بگوید ذره ذره در اختیار خواننده بگذارد تا او را به دنبال خودش بکشاند و آن را در جملهها هم رعایت میکند. داستان اتوبوس شرح کوتاهی از آمدن اتوبوس به یک ایستگاه تا رسیدن مسافرانش به مقصد است. در این اتوبوس همه جور آدم هست. دانش آموز، کارمند، زن، مرد، جوان و پیر. داستان گزارشی ساده از یک موقعیت شهری است.
اگرچه داستان گزارش است، اما جمله هایش نمیتواند گزارشی باشد. به این جمله دقت کنید: « اتوبوس حرکت کرد، اما هنوز یک متر نرفته بود که دوباره ایستاد و زنی را که با بچة کوچکی به طرف او میدوید سوار کرد.» این جمله گزارشی است، داستانی نیست چرا که در یک جملة طولانی همة اطلاعات را به خواننده داده است. در صورتی که نویسنده میتوانست همین جملة طولانی را تبدیل به چند جملة کوتاه بکند و در هر جمله اطلاعات کمی بدهد تا خواننده با اشتیاق بیشتری جملهها و در واقع داستان را دنبال کند.
کاش تو خونه ما همیشه تابستون بود
نشسته بودیم توی اتاق خواب. پاهامونو جمع کرده بودیم. آخه جا نمیشد! من و بابام و خواهرم و مامان چمباتمه زده بودیم. چه سروصدایی هم راه انداخته بودیم. چون جا نبود، جای داداشم رو انداخته بودیم تو آشپزخونه. هرکس یه نظری میداد. یکی میگفت تلویزیون رو بگذاریم بالا، بخاری رو بگذاریم پایین، بوفه رو بگذاریم اونور و... سرم داشت میترکید از درد. خونهمون چار تا دیوار داشت. خواهرم که معتقد بود باید همه چیز داشته باشیم، اونم از جدیدترین مدلها. میگفت مبلهایی که سفارش داده تو خونه جا نمیشه، آنقدر که بزرگن!
بابام اخم کرده بود ، هیچی نمیگفت. مامانم مرغش یه پا داشت. اما مشکل کجا بود؟ این که زمستون اومده بود و حالا باید بخاری میگذاشتیم و باید جای مبلها و بوفه و تلویزیون و سینمای خانگی رو عوض میکردیم. اما کجا باید میگذاشتیم، خدا عالم است! خواهرم نشسته بود وسط اتاق و میزد تو سر خودش.
«این هم خونه است؟ کوچیک، تنگ...» یه بار هم که قاطی کرد و گفت: «بیا دیوارها رو هل بدیم، برن عقب!»
دلم براش سوخت. کاش توی خونه ما همیشه تابستون بود تا جا کم نیاریم!
رضوانه سوری، خبرنگار جوان از کرج
تصویرگری: محبوبه ساعدی، تهران
آخرین خبر
به آدمها نگاه میکنم و به خیابان. ظاهراً همه چیز مثل همیشه است: دانشآموزان به مدرسه میروند، آدمها به دنبال اتوبوس میدوند، من روزنامه میفروشم، ترافیک است و...
اما هیچ کدام، هیچکدام از آدمهای این خیابان از اتفاق مهمی که امروز افتاده، خبر ندارند. دلم میخواهد گریه کنم. دلم میخواهد تمام آدمها را از توی اتوبوس، از توی پیادهرو و از پشت ماشینها بیرون بکشم و فریاد بزنم: «آدمها! آدمها! آخرین خبر...»
- آقا پسر! یکی به ما بده!
برمیگردم و به آقای کتوشلوار پوشی که پشت سرم ایستاده و منتظر یک روزنامه است، نگاه میکنم. روزنامهای به دستش میدهم. یک 100 تومانی کف دستم میگذارد ، در حالی که به روزنامه نگاه میکند، میپرسد: «آخرین خبر چیه؟!»
به خیابان نگاه میکنم. من از تکتک آدمهای این خیابان و از خبرهای جدید، خبردارم. من ساعت آمدن آن پیرمرد عصا به دست و مسیر آن پیرزن ناشنوا را میدانم. من تعداد روزهای غیبت تمام بچههای مدرسه این خیابان را میدانم. من تمام لبخندها و نگاههای آدمهای این خیابان را میشناسم.
- قیمت سهام کشیده پایین؟!
به مرد نگاه میکنم. به صفحه روزنامه خیره شده و چهرهاش مثل آدمهای غمزده است. آخرین خبر روزنامهها پایین آمدن قیمت سهام و آخرین خبر من، بسته شدن چشمهای یک پیرزن تنها در این خیابان است. چیزی که بیشتر مردمی که اهل این خیابان هستند، هنوز نمیدانند. مرد همانطور که به صفحه روزنامه خیره شده، میرود.
خیابان مثل هر روز است. همه میآیند و میروند، ولی من به آن پیرزن تنها فکر میکنم... به لبخند و لبخندهایی که میآیند و میروند ولی هیچکس آنها را نمیبیند. دلم پر از بغض و گریه است. به آدمهای خیابان نگاه میکنم و در دلم فریاد میزنم:
- آدمها! آدمها! آخرین خبر! یک لبخند از توی خیابان کم شده!
زهرا آهنگران، خبرنگار افتخاری از تهران